می روم، می روم تا شکایت کنم از تهاجم نفس لئیم که بسیار به بدی امر می کند. می روم شکایت کنم ازین نفس بازیگوش و بهانه جو که مانند پرنده ای بر فراز قلبم دانه گمراهی می پاشد و دام انحراف پهن می کند و پنجه اغوا بر قلبم می کشد. می روم تا شکایت کنم از نفسی که دست به دست هوا و هوسم می دهد و دنیا را برایم آرایشی دلفریبانه می کند و بین من و عبادت تو، من و طاعت تو، من و عشق تو، من و تو، دیوار می کشد. می خواهم شکایت کنم از سنگ دلم که سیل وسوسه ها را دوام نمی آورد، می لغزد، می غلطد و زیر و زبر می شود. راستی چگونه بگویم؟ با کدام زبان شرم آلود؟ با کدام دل درد آکنده؟ که این چشمها از دیدن آنچه تو دوست نداری شاد می شوند، پندار می کنند که در زنجیر گناه آزاد می شوند. خدای من، این نفس می خواهد، مرا به لبه پرتگاه بکشاند و هلاکم کند.